سالها بود دگر کوچه مهتاب خيابان شده بود - کافه تنهایی

کافه تنهایی

سالها بود دگر کوچه مهتاب خيابان شده بود

رهگذر خیابان
شاعر از کوچه مهتاب گذر کرد
ليک شعري نسرود
نه که معشوق نداشت،
نه که سرگشته نبود،
سالها بود دگر کوچه مهتاب خيابان شده بود.

بازدید : 6241
برچسب ها : , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • فرشته :

    شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد. . .

    دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد. . .

    نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

    الفبای دلت معنای ( نشکن ) را نمی فهمد. . .

    هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

    کسی معنای این حرف مبهم را نمی فهمد. . .

    من ابراهیم عشقم …مردم اسماعیل دلهایشان

    محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد. . .

    چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

    نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد. . .

    دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم

    فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد. . .

    برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم

    کسی من را نمی فهمد. . . کسی من را نمی فهمد. .

  • فرشته :

    از این شب های بی پایان چه میخواهم به جز باران
    که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم:
    نگاه پنجره رو به کویر ارزوهایم
    وتنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده
    به رنگ اتشی سوزان تر از هرم نفسهایت:
    دریغ ازلکه ای ابری که باران را
    به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
    نه همدردی….نه دلسوزی…..نه حتی یاد دیروزی…
    هوا تلخ وهوس شیرین
    به یاد ان همه شبگردی دیرین:
    میان کوچه های سرد پاییزی:
    تو ایا اسمان امشب برایم اشک میریزی؟
    ببار وجان درون شاهرگ های کویر ارزوهایم تو جاری کن
    که من دیگر برای زندگی از اشک خالی وپر از دردم
    ببار امشب!
    من از اسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم
    ببار امشب
    که تنها ارزوی پاک این دفتر
    گل سرخی شود روزی!
    ودیگر من نمیخواهم از این دنیا
    نه همدردی…نه دلسوزی…
    فقط یک چیز میخواهم!
    و ان شعری به یاد ارزوهای لطیف وپاک دیروزی….

  • فرشته :

    سکوت که می کنی
    وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
    و کم که می آورم
    زمین آنقدر کند می چرخد
    که تو توی تقویم می ماسی
    و من
    آونگ می مانم

    بین حقیقتِ تو
    و افسانه ای که از تو در سرم دارم!

    سکوت که می کنی
    شب پشتِ پلک های سکوت
    حتم می کند که تو هم تنهایی!

  • فرشته :

    حرف دلم

    چه ساکت شده ای در این روزها
    در این روزها که من با سازهای کوکی هم کوک نمی شوم
    چه سخت است تجربه کردن
    چه سخت است پذیرفتن سرنوشت
    هر چند که در این روزها شکر خدا گاه گاهی خندیده ایم
    از همان روزهایی که غبار غم روی قلبمان نشست
    هر چه گردگیریش کردم فایده ای نداشته
    و هر چه این غبار مانده ، موج منفیش را در سرتاسر کائنات برایم فرستاده
    این روزها هر چه سازهای کوکی را کوک می کنم
    انگار نه انگار
    حرف دلم
    تو ساکت شده ای و سکوتت مرا…
    به یاد سخنی زیبا از امام سجادمان (ع) می اندازد :
    در برابر حق شکیبا باش ، اگر چه تلخ است!!
    و این صبر
    این شکیبایی چقدر سخت است و من از هر روز ناتوان تر
    مادرم می گوید : نمی توانم را از ذهنت دور کن
    و من در مقابل حرف مادر سکوت می کنم … آخر گاهی نمی شود که نمی شود
    ولی می دانم
    به هیچ بهانه ای باید دل را به خدا سپرد
    چشمان را باید بست تا نیتی حریروار بر ذهن نقش ببندد
    و آن وقت تکیه بر مهر بی پایان خدا باید کرد تا نور الهی وجود را احاطه کند

    گاهی با خود می گویم : کاش این حرف ها را نمی دانستم ، بلد نبودم
    شاید آن وقت راحت تر می توانستم گلایه کنم!!!

  • فرشته :

    درست است که تو را ندارم ،
    ولی لحظه هایی دارم سرشار از تو
    ….
    درست است که تو را ندارم ،
    ولی چشم هایی دارم که به یادت بی اختیار می شوند،… خیس لحظه های با تو بودن

    درست است که تو را ندارم ،
    ولی لبخندهایت که یادم می آید ، شده اند عامل خنده هایی که همه مرا بابتشان، دیوانه ام می خوانند

    درست است که تو را ندارم ،
    ولی
    ولی
    خدا را که دارم ،
    همان خدایی که ….
    تو را
    دارد !!!!!


    می دانم
    احمقانه است
    ولی
    فکر می کنم اینگونه
    تو را دارم ….
    گرچه دیگر خودم را ندارم …

  • گلبهار :

    شاید
    این برای بی‌ نهایت مین بار است
    که می گویم دوستت دارم

    با دارم دارم که آغوش پر نمی شود
    کمی‌ نزدیکتر بیا خسیس…

    بهرنگ قاسمی

  • گلبهار :

    من مرده ام

    باور کنید

    اما به جای خاک زیر پوست خود دفن شده ام!!!

    ومثل مترسک ایستاده ام

    تا کلاغ ها جایی برای نشستن داشته باشند…!

  • گلبهار :

    دفتری بود که گاهی من و تو
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    … که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق
    نازنیم ای یار
    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…ولی افسوس
    مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

  • گلبهار :

    چه تلخ است علاقه ای که عادت شود….

    عادتی که باور شود…..

    باوری که خاطره شود….

    خاطره ای که درد شود….

  • گلبهار :

    تو این روزا ما آدما
    گل نمی دیم به دست هم
    از یادمون داره میره
    دلتنگی های دم به دم

    این روزا دیگه همه جا
    صحبت بی وفاییه
    ورد زبون آدما
    تنهایی و جداییه

    هرکی به فکر خودشه
    همدلی معنا نداره
    حتی دیگه بی بهونه
    عشق میره تنهات می ذاره

    یکی بیاد داد بزنه
    که دوره دوره ي وفاست
    دشمنی معنی نداره
    دنیا پر از صلح و صفاست

    من می مونم تا که نگن
    عشق دیگه بی دووم شده
    من می مونم تا که نگن
    دوره ي عشق تموم شده

    من می مونم تا که بگم
    دوست داشتنم حقیقته
    برای اعتبار عشق
    همین خودش غنیمته
    همین خودش غنیمته

    یکی بیاد یکی بیاد
    تا آخر عاشق بمونه
    دلزده و خسته نشه
    دل کسی رو نشکونه

    من می مونم تا بدونم
    عاشق و با وفا کیه؟
    تا که دیگه کسی نگه
    یک دل با صفا چیه؟

    یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
    دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

    من می مونم تا بدونم عاشق و با وفا کیه؟؟
    تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

    یکی بیاد یکی بیاد تا آخر عاشق بمونه
    دلزده و خسته نشه دل کسی رو نشکونه

    من می مونم تا بدونم عاشقو با وفا کیه؟؟
    تا که دیگه کسی نگه یک دل با صفا چیه؟؟

  • گلبهار :

    چشم تو یه جای خوبه
    واسه پناه بردن
    واسه از دنیا بریدن
    دل بریدن یا سپردن
    شعله نگات بهانست
    برای سوختنو ساختن
    بازی عشقو نبردم
    زندگی رو به تو باختم

    میشه مثل یه گل سرخ
    روی دستات شعله ور شد
    واسه هر دو دلو پر داد
    واسه عشقت در به در شد
    میشه یک لحظه تموم شد
    تو نگاه شعله ریزت
    میشه یک عمر عاشقی کرد
    برای قلب عزیزت
    وقتی غوغای غروبه
    میشه بازبا تو طلوع کرد
    میشه باز دلو به تو باخت
    بازی عشقو شروع کرد
    وقتی غوغای غروبه
    میشه باز با تو طلوع کرد
    میشه باز دلو به تو باخت
    بازی عشقو شروع کرد

  • گلبهار :

    قصه منو نگاهت
    قصه اتیش و آب
    لحظه به تو رسیدن
    مثل تعبیر یه خوابه
    توی ایینه روبرومی
    نفست لمس تابستون
    صدای گرمو لطیفت
    مثل نغمه های بارون

    میتونه جونم فدای
    عاشقی های تو باشه
    میتونی با من بمونی
    تا دلم از غم رها شه

    می خوام ای تموم رازم
    ای تو معنای نیازم
    بهترین ترانه هارو
    واسه چشات بسازم
    می خوام ای تموم رازم
    ای تو معنای نیازم
    بهترین ترانه هارو
    واسه چشات بسازم

    نمی خوام که قصه باشیم
    رو زبون هر چی ادم
    توی لحظه های بی تو
    اشیونه رفته به بادم

    قصه منو نگاهت
    قصه اتیش و آب
    لحظه به تو رسیدن
    مثل تعبیر یه خوابه
    توی ایینه روبرومی
    نفست لمس تابستون
    صدای گرمو لطیفت
    مثل نغمه های بارون

    میتونه جونم فدای
    عاشقی های تو باشه
    میتونی با من بمونی
    تا دلم از غم رها شه

    می خوام ای تموم رازم
    ای تو معنای نیازم
    بهترین ترانه هارو
    واسه چشات بسازم
    می خوام ای تموم رازم
    ای تو معنای نیازم
    بهترین ترانه هارو
    واسه چشات بسازم

    نمی خوام که قصه باشیم
    رو زبون هر چی ادم
    توی لحظه های بی تو
    اشیونه رفته به بادم

  • گلبهار :

    با رفتنت مسافر
    جاده رو تشنه کردی
    جاده نفس نداره
    اگه تو بر نگردی
    شب دراز قصه
    خمیازه زمینه
    فاصله نفس ها
    فقط یه نقطه چینه
    فقط یه نقطه چینه

    توی رگبار مصیبت
    من دلخوش بهارم
    تو اوج خستگی ها
    خیالی از تو دارم
    میگیره انتظار تلخیه لحظه هامو
    نیاز ساده من
    جاده و بارون و تو
    نیاز ساده من
    جاده و بارون و تو

    خاموشیه شب سرد
    آوار خستگیمه
    نگاه تو همیشه
    امید زندگیمه
    شعر تلخ کنایه
    برام طعمی نداره
    حقیقت پیش رومه
    دور دلم حصاره
    حقیقت پیش رومه
    دور دلم حصاره

    خاموشیه شب سرد
    آوار خستگیمه
    نگاه تو همیشه
    امید زندگیمه
    شعر تلخ کنایه
    برام طعمی نداره
    حقیقت پیش رومه
    دور دلم حصاره
    حقیقت پیش رومه
    دور دلم حصاره

  • گلبهار :

    ای که سیاه روزت
    عجب غمی تو داری
    از ظلمت شبونه
    گریونو بی قراری
    روی سکوت شبها
    یه جغد شوم نشسته
    بال پریدنت رو
    چنگ زده و شکسته
    چنگ زده و شکسته

    خونه اباد تو
    ویرونه کرده برات
    اسایشی نداری
    نشسته غم تو چشات
    سردی و تاری شب
    هیچ وقت دووم نداره
    سر میزنه سپیده
    روشنی رو میاره
    روشنی رو میاره

    ای که سیاه روزت
    عجب غمی تو داری
    از ظلمت شبونه
    گریونو بی قراری
    روی سکوت شبها
    یه جغد شوم نشسته
    بال پریدنت رو
    چنگ زده و شکسته
    چنگ زده و شکسته

    خونه اباد تو
    ویرونه کرده برات
    اسایشی نداری
    نشسته غم تو چشات
    سردی و تاری شب
    هیچ وقت دووم نداره
    سر میزنه سپیده
    روشنی رو میاره
    روشنی رو میاره

  • گلبهار :

    دويديم و دويديم
    هيچ جا رامون ندادن
    گفتن که توی جاده
    دونده ها زیادن
    دويديم و دويديم
    فايده نداشت دويدن
    به همه چی رسيديم‏
    به جز خود رسيدن

    دويديم و دويديم
    اسپندا دود نکردن
    گفتن فقط زير لب ‏
    کاش دیگه بر نگردن

    چه روزای قشنگی
    عشق و نفس کشيديم
    روی گلای قالی ‏
    با خنده دست کشيديم

    تو سایه روشن عشق
    شب و ستاره کاشتيم
    به جز تقدس نور
    چيزی رو دوست نداشتيم
    پاييزه عاشقيمون
    غرق ترانه ها بود ‏
    هوای پاک و شرجيش
    دور از بهانه ها بود
    تو گرگ و ميش ترديد
    گلایه رو ندیدیم
    به خاطر رسيدن
    دويديم و دويديم

    دويديم و دويديم
    سيبا رسيده بودن
    سه فصل آزگار بود
    همه دويده بودن
    دويديم و دويديم
    تا رسيديم به ديوار
    اون ور ديوارم باز
    خورديم به خط تکرار
    دويديم و دويديم
    ‏ قصه زندگی بود‏
    که واسه اون دويدن
    فقط ديوونگی بود
    ‏ ‏
    از کوچه های غربت
    محو چشای گل شد
    دست من و نگاهت
    واسه سپيده پر شد
    هر روز غروب که ميشد
    وقت قرارمون بود‏
    روزی که گل ميدادیم
    فصل بهارمون بود
    ثانيه ها گذشتن
    ترانه ها چکيدن
    اهالی روزگار
    ديگه مارو نديدن
    يه پرده حرير و
    رو بختمون کشيديم
    طبق يه سنت زرد
    دويديم و دويديم

  • گلبهار :

    شب مهتاب و چشمام بازم از ياد تو خيسه
    ديگه عادت شده با بغض واسه ی تو مينويسه
    کاش ميفهميدی که قلبم خونه آرزوهات بود
    يه نفس تنها نبودی هميشه دلم باهات بود
    آسمونو ماه نقرش با يه عالمه ستاره
    شاهدن که اين بريدن ديگه برگشتی نداره
    رفتی بی اونکه بدونی دل من مال خودت بود
    حال بغضای شبونم به خدا حال خودت بود

    سهم چشمای تو بودن توی دنيا هر چی داشتم
    واسه خاطر نازت جونمو گرو گذاشتم ‏
    يه دروغ ساده اما قصه ما رو به هم زد
    سرنوشتمونو آخر با جدا شدن رقم زد

    تو پشيمون شدی و من حالا صندوقچه دردم
    سخته اما باورش کن، من ديگه بر نميگردم
    اما يادت باشه حرفات مثه گوله های برفن
    خيليا قربونيای بی گناه دو تا حرفن‏

    ساده نباش، ساده نباش
    وقتی همه رنگ ميبازن، ياد بگير از اون آدما
    که مارش جنگو ميسازن
    بايد که تو ياد بگيری مثل همه آدما شی
    خوب بتونی دروغ بگی، عشقو تو نطفه بکشی
    اين آدما که ميبينی ترانه زخمی ميکنن
    بی قانونی قانونشون دروغ ميگن به تو، به من

  • گلبهار :

    از کدوم جاده ، کدوم پنجره ی ، میون خاطره ها پا بذارم
    وقتی می دزدی چشاتو از چشام ، چه جوری دست توی دستات بذارم
    واسه تو که قدرمو نمی دونی ، عکس چشماتو چه جور دریا کنم
    حرمت اشکامو آسون بشکنم ، زیر لب اسم تو رو صدا کنم

    حال من دست خودم نیست توی این تنگ غروبی
    به خدا خیلی می خوامت با همه بدی و خوبیت
    حال من دست خودم نیست توی این تنگ غروبی
    به خدا خیلی می خوامت با همه بدی و خوبیت

    عکس چشماتو کشیدم توی قاب ، قاب عکسی که توی دستام دیگه نیست
    آرزوی تو محاله واسه من ، وقتی که عکس تو شیدا دیگه نیست
    شب و هر شب ، دلو دلداری می دم ، تو رو شاید توی خواب پیدا کنه
    حالا آسمون باید مهتابشو ، میون برکه ی آب پیدا کنه

    حال من دست خودم نیست توی این تنگ غروبی
    به خدا خیلی می خوامت با همه بدی و خوبیت
    حال من دست خودم نیست توی این تنگ غروبی
    به خدا خیلی می خوامت با همه بدی و خوبیت

    از کدوم جاده ، کدوم پنجره ی ، میون خاطره ها پا بذارم
    وقتی می دزدی چشاتو از چشام ، چه جوری دست توی دستات بذارم
    واسه تو که قدرمو نمی دونی ، عکس چشماتو چه جور دریا کنم
    حرمت اشکامو آسون بشکنم ، زیر لب اسم تو رو صدا کنم

  • گلبهار :

    قصه از این جا شروع شد ، از یه اتفاق ساده
    تو رو با یه سایه دیدم ، توی گرگ و میش جاده
    دست تو ، تو دست سایه ، چشم من پای پیاده
    دنبال سایه دویدی و رسیدم آخر جاده

    با خودم گفتم که ای کاش ، اشتباهی دیده باشم
    کاش می شد باز گل عشقو ، توی قلب تو بپاشم
    باورم شد که نه دیگه ، عشقتو گرفتی از من
    وقتی تنهاییم رو دیدم توی این سکوت پر غم

    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره گریه کردم ، من تموم طول راه رو
    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره گریه کردم ، من تموم طول راه رو

    من بیچاره رو کشتی ، از دلم خبر نداشتی
    حلقه ی زرد یه عشق رو ، واسه سایه جا گذاشتی
    باورم شد می شه هر عشق ، اتفاقی ساده باشه
    صحنه ی آخر هر عشق ، گرگ و میش جاده باشه

    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره گریه کردم ، من تموم طول راه رو
    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره گریه کردم ، من تموم طول راه رو

    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره
    من شب رو شاهد گرفتم ، شب ، چشای خیس ماه رو
    قطره قطره گریه کردم ، من تموم طول راه رو

  • گلبهار :

    کاغذهام همه تموم شد ، قلمم رنگی نداره
    همه آهنگ ها رو ساختم ، سازم آهنگی نداره
    همه ی راه ها رو رفتم ، شب رو پشت سر بذارم
    اما آخر نتونستم ، دلتو به دست بیارم

    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    اما دل می لرزید وقتی می دیدمت
    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    تو صدام می لرزید وقتی می دیدمت

    تو رو داشتن آرزوم بود ، اما قسمتم نبودی
    هر جا رفتی به سلامت ، می میرم بی تو به زودی
    توی کوچه های قلبت ، کاش بودم عابری ساده
    آره ، عاشقم نبودی ، مثل من واست زیاده

    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    اما دل می لرزید وقتی می دیدمت
    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    تو صدام می لرزید وقتی می دیدمت

    تو رو داشتن آرزوم بود ، اما قسمتم نبودی
    هر جا رفتی به سلامت ، می میرم بی تو به زودی
    توی کوچه های قلبت ، کاش بودم عابری ساده
    آره ، عاشقم نبودی ، مثل من واست زیاده

    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    اما دل می لرزید وقتی می دیدمت
    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    تو صدام می لرزید وقتی می دیدمت

    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    اما دل می لرزید وقتی می دیدمت
    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    تو صدام می لرزید وقتی می دیدمت

    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    اما دل می لرزید وقتی می دیدمت
    کاش می شد بتونی پیش من بمونی
    تو صدام می لرزید

  • گلبهار :

    من همه حرف های خوب رو ، از لب های تو شنیدم
    توی چشمای سیاهت ، خود خورشید رو می دیدم
    من با اون رعد نگاهت ، خودمو زدم سوزوندم
    خودمو هر جوری که بود به نگاه تو رسوندم

    ذره ذره ی وجودم ، روی خاک تو می ریزه
    من دارم میام کنارت ، قطره قطره ، ریزه ریزه
    ذره ذره ی وجودم ، روی خاک تو می ریزه
    من دارم میام کنارت ، قطره قطره ، ریزه ریزه

    یادته نماز عشقو ، ما به عشق هم می خوندیم
    آسمون بغضش رو می شکست اگه با هم نمی موندیم
    یادته قرار گذاشتیم که بدون هم نمیریم
    که بدون هم نمونیم ، مرگ رو بی هم نپذیریم
    مرگ رو بی هم نپذیریم

    ذره ذره ی وجودم ، روی خاک تو می ریزه
    من دارم میام کنارت ، قطره قطره ، ریزه ریزه
    ذره ذره ی وجودم ، روی خاک تو می ریزه
    من دارم میام کنارت ، قطره قطره ، ریزه ریزه

  • erfan :

    گناه شکستن روزه های امسال هم پای تو
    این رمضان هر روز باید حسرت داشتن تو را بخورم… :cry:

  • نادیا :

    بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
    داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

    دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
    گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

    جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
    عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

    خمر من و خمار من باغ من و بهار من
    خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

    جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
    آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

    گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
    آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

    دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
    این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

    بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
    باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

    گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
    ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

    خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
    وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

    گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
    مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

    بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
    سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

    هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
    هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود
    “مولانا”

  • نادیا :

    من مناجات درختان را هنگام سحر،
    رقص عطر گل یخ را با باد،
    نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
    صحبت چلچله‌ها را با صبح،
    نبض پاینده هستی را در گندمزار،
    گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
    همه را می‌شنوم، می‌بینم!
    من به این جمله می‌اندیشم،
    به تو می‌اندیشم!
    ای سراپا همه خوبی
    تک و تنها به تو می‌اندیشم
    همه وقت
    همه جا
    من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم!
    تو بدان این را،
    تنها تو بدان!
    تو بیا،
    تو بمان با من، تنها تو بمان،
    جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب،
    من فدای تو، به جای همه گلها، تو بخند!
    اینک این من که به پای تو درافتادم باز
    ریسمانی کن از آن موی دراز
    تو بگیر،
    تو ببند،
    تو بخواه!
    پاسخ چلچله‌ها را تو بگو،
    قصه ابر هوا را تو بخوان،
    تو بمان با من، تنها تو بمان!
    در دل ساغر هستی تو بجوش
    من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
    آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
    فریدون مشیری…

  • نادیا :

    در شب کوچک من، افسوس
    باد با برگ درختان میعادی دارد
    در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی‌ست
    گوش کن
    وزش ظلمت را می‌شنوی؟
    من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
    در شب اکنون چیزی می‌گذرد
    ماه سرخ است و مشوش
    و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
    ابرها همچون انبوه عزاداران
    لحظه‌ی باریدن را گوئی منتظرند
    لحظه‌ای
    و پس از آن، هیچ
    پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد
    و زمین دارد
    بازمی‌ماند از چرخش
    پشت این پنجره یک نامعلوم
    نگران من و توست
    فروغ فرخ‌زاد..

  • نادیا :

    با تو دیشب تا کجا رفتم!
    تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم
    من نمی‌گویم ملائک بال در بالم شنا کردند
    من نمی‌گویم که باران طلا آمد
    پا به پای تو که می‌بردی مرا با خویش
    همچنان کز خویش و بی‌خویشی _
    در رکاب تو که می‌رفتی
    هم عنان با نور
    پا به پای تو تا تجرد, تا رها رفتم!
    شکرها بود و شکایتها
    رازها بود و تامل بود
    با همه سنگینی بودن
    و سبکبالی بخشودن
    تا ترازوئی که یکسان بود در آفاق عدل او
    عزت و عزل و عزا رفتم
    چند و چونها در دلم مردند
    که به سوی بی‌چرا رفتم
    شکر پراشکم نثارت باد!
    خانه‌ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
    تا کجا بردی مرا دیشب؟
    با تو دیشب تا کجا رفتم!
    مهدی اخوان ثالث

  • نادیا :

    ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر!
    برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
    برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه
    در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
    ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب
    با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
    گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه
    من اونیم، او مرده و من سایه اویم!
    من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
    او در دل سودازده از عشق، شررداشت
    او درهمه جا، با همه کس، در همه احوال
    سودای تو را ای بت بی مهر، به سرداشت!
    من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
    در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
    وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
    مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
    من او نیم آری، لب من_ این لب بی رنگ_
    دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت
    اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
    مهتاب صفت برگل شبنم زده می خفت
    برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
    آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!
    او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
    چون دید و چه ها کردو کجا رفت و چرا مرد!
    من گور وی ام، گور وی ام، برتن گرمش
    افسردگی و سردی کافور نهادم
    او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
    سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.
    سیمین بهبهانی

  • نادیا :

    دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
    بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
    دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
    به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
    بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
    بخوانی نغمه ای با مهر
    دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
    خورشید مهری رخ بتاباند
    دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
    بیاید راه چشمت را
    سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
    دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
    با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
    دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
    تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
    و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
    مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
    دعایت می کنم، روزی بفهمی
    گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
    دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
    با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
    شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
    بخوانی خالق خود را
    اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
    ببوسی سجده گاه خالق خود را
    دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
    پیدا شوی در او
    دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
    با او بگویی:
    بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
    دعایت می کنم، روزی
    نسیمی خوشه اندیشه ات را
    گرد و خاک غم بروباند
    کلام گرم محبوبی
    تو را عاشق کند بر نور
    دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
    با موج های آبی دریا به رقص آیی
    و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
    بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
    لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
    به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
    دعایت می کنم، روزی بفهمی
    در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
    بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
    برایت آرزو دارم
    که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
    اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
    دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
    بگیرد آن زبانت
    دست و پایت گم شود
    رخساره ات گلگون شود
    آهسته زیر لب بگویی، آمدم
    به هنگام سلام گرم محبوبت
    و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
    ندانی کیستی
    معشوق عاشق؟
    عاشق معشوق؟
    آری، بگویی هیچ کس
    دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
    ببندی کوله بارت را
    تو را در لحظه های روشن با او
    دعایت می کنم ای مهربان همراه
    تو هم ای خوب من
    گاهی دعایم کن…

  • نادیا :

    بخوان مارا
    منم پروردگارت
    خالقت از ذره‌ای ناچیز
    صدایم کن مرا
    آموزگار قادر خود را
    قلم را ، علم را ، من هدیه‌ات کردم
    بخوان ما را
    منم معشوق زیبایت
    منم نزدیکتر از تو ، به تو
    اینک صدایم کن
    رها کن غیر ما را ، سوی ما باز آ
    منم پروردگار پاک بی‌همتا
    منم زیبا ، که زیبا بنده‌ام را دوست می‌دارم
    تو بگشا گوش دل
    پروردگارت با تو می‌گوید:
    تو را در بیکران دنیای تنهایان
    رهایت من نخواهم کرد
    بساط روزی خود را به من بسپار
    رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
    تو راه بندگی طی کن
    عزیزا ، من خدایی خوب می‌دانم
    تو دعوت کن مرا بر خود
    به اشکی یا صدایی ، میهمانم کن
    که من چشمان اشک آلوده‌ات را دوست می‌دارم
    طلب کن خالق خود را
    بجو ما را
    تو خواهی یافت
    که عاشق می‌شوی بر ما
    و عاشق می‌شوم بر تو
    که وصل عاشق و معشوق هم
    آهسته می‌گویم ، خدایی عالمی دارد
    قسم بر عاشقان پاک با ایمان
    قسم بر اسبهای خسته در میدان
    تو را در بهترین اوقات آوردم
    قسم بر عصر روشن
    تکیه کن بر من
    قسم بر روز ، هنگامی‌که عالم را بگیرد نور
    قسم بر اختران روشن ، اما دور
    رهایت من نخواهم کرد
    بخوان مارا
    که می‌گوید که تو خواندن نمی‌دانی؟
    تو بگشا لب
    تو غیر از ما ، خدای دیگری داری ؟
    رها کن غیر ما را
    آشتی کن با خدای خود
    تو غیر از ما ، خدای دیگری داری ؟
    رها کن غیر ما را
    آشتی کن با خدای خود
    تو غیر از ما چه می‌جویی ؟
    تو باهرکس به جز با ما ، چه می‌گویی ؟
    و تو بی من چه داری ؟ هیچ !
    بگو بامن چه کم داری عزیزم ، هیچ !!
    هزاران کهکشان و کوه و دریا را
    و خورشید و گیاه و نور و هستی را
    برای جلوه خود آفریدم من
    ولی وقتی تو را من آفریدم
    بر خودم احسنت می‌گفتم
    تویی زیباتر از خورشید زیبایم
    تویی والاترین مهمان دنیایم
    که دنیا بی تو ، چیزی چون تو را ، کم داشت
    تو ای محبوبتر مهمان دنیایم
    نمی‌خوانی چرا مارا ؟؟
    مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می‌گردد؟
    هزاران توبه‌ات را گرچه بشکستی
    ببینم ، من تو را از درگهم راندم ؟
    اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
    اما به روز شادی‌ات ، یک لحظه هم یادم نمی‌کردی
    به رویت بنده من ، هیچ آوردم ؟؟
    که می‌ترساندت از من ؟
    رها کن آن خدای دور
    آن نامهربان معبود
    آن مخلوق خود را
    این منم پروردگار مهربانت ، خالقت
    اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی
    به پیش‌آور دو دست خالی خود را
    با زبان بسته‌ات کاری ندارم
    لیک غوغای دل بشکسته‌ات را من شنیدم
    غریب این زمین خاکیم
    آیا عزیزم ، حاجتی داری ؟
    تو ای از ما
    کنون برگشته‌ای ، اما
    کلام آشتی را تو نمی‌دانی ؟
    ببینم ، چشمهای خیست آیا ، گفته‌ای دارند ؟
    بخوان ما را
    بگردان قبله‌ات را سوی ما
    اینک وضویی کن
    خجالت می‌کشی از من
    بگو ، جز من ، کس دیگر نمی‌فهمد
    به نجوایی صدایم کن
    بدان آغوش من باز است
    برای درک آغوشم
    شروع کن
    یک قدم با تو
    تمام گامهای مانده‌اش بامن
    کیوان شاهبداغی

  • نادیا :

    گاهی قلبت را کوچک کن تا در قلب دیگری جا بگیرد
    وگاهی قلبت را آنقدر بزرگ کن
    تا قلبهای زیادی در آن جابگیرد

    بهترین هدیه‌ای که می‌توانی به یک دوست بدهی
    این است که هرگز خودت رابه او نشناسانی
    بلکه اجازه بدهی او تو را بشناسد

    مهم نیست چه کسی را دوست داری
    مهم این است که در این دوست داشتن
    چه دوست داشتنهای دیگری وجوددارد .

    به کسی دل نبند که دل همه با اوست
    به کسی دل ببند که دلش با همه هست .

    انسانها را دوست داشته باش
    اما به آنها نزدیکتراز خودت نشو .

    کسی را دوست داشته باش
    که با جدا شدن از او ، از دستش ندهی .

    فکرت را با کسی در میان بگذار
    که احساسش را بشناسی .

  • نادیا :

    دلتنگی های مرا نه ابر می فهمد نه آسمان
    نه این دریای مقابل
    نه این بادی که می آید
    نه تو که جریان داری در جاری دلم
    دلم برای تو تنگ شده فقط همین …

  • نادیا :

    همیشه قصه این بوده که تسکین غمت باشم
    مگه حوای من بودی که منم آدمت باشم
    چنان سرگرم رویاتی که رویامو نمیبینی
    فقط وقتی منو میخوای که بی اندازه غمگینی
    به رویای تو تن دادم
    خودم رویامو گم کردم
    دارم دنبال اغوشی برای گریه میگردم
    ببین حالا پر دردم

  • نادیا :

    آدمها می آیند
    زندگی می کنند
    می میرند و میروند..
    اما فاجعه ی زندگی تو
    آن هنگام آغاز می شود که
    آدمی میرود اما نمی میرد!
    می ماند
    ونبودش دربودن تو
    چنان ته نشین می شود
    که تومی میری
    درحالی که زنده ای…

  • milad :

    لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم….
    تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست …
    تا بداني نبودنت آزارم مي دهد …
    لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان …
    كه از قلبم بر قلم و كاغذ مي چكد
    لمس کن گونه هایم را که خيس اشك است و پُر شیار …
    لمس کن لحظه هایم را …
    تویی که می داني من چگونه عاشقت هستم
    لمس کن این با تو نبودن ها را…
    لمس کن ….

  • milad :

    از زیستن خرسندم
    چون فرصتی برای تکامل من است
    به خویش عشق می ورزم
    چون خدا عاشق من است
    وبه دیگران عشق می ورزم
    چون خدا عاشق آنان نیز هست
    تو ای آشنا
    بیا تا با هم ، زندگیمان را شاکر باشیم

  • فرشته :

    و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود که تو می میری
    در حالی که زنده ای….

    مرسی نادیا جان خیلی زیبا بود.

  • sara :

     از آسمان دیده تو
    روی شعرم ستاره می بارد
    در سکوت سپید کاغذها
    پنجه هایم جرقه می کارد
    شعر دیوانه تب آلودم
    شرمگین از شیار خواهش ها
    پیکرش را دوباره می سوزد
    عطش جاودان آتش ها
    آری، آغاز دوست داشتن است
    گر چه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    از سیاهی چرا حذر کردن
    شب پر از قطره های الماس است
    آنچه از شب بجای می ماند
    عطر سکر آور گل یاس است
    آه، بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانه من
    آه، بگذار زین دریچه باز
    خفته در پرنیان رؤیاها
    با پر روشنی سفر گیرم
    بگذرم از حصار دنیاها
    دانی از زندگی چه می خواهم
    من تو باشم، تو، پای تا سر تو
    زندگی گر هزارباره بود
    بار دیگر تو، بار دیگر تو
    آنچه در من نهفته دریائیست
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین توفانی
    کاش یارای گفتنم باشد
    بسکه لبریزم از تو، می خواهم
    بدوم در میان صحراها
    سر بکوبم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریاها
    بسکه لبریزم از تو، می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایه تو آویزم
    آری، آغاز دوست داشتن است
    گر چه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست  
    فروغ فرخزاد
    .
    .
    .
    س
    ل
    ا
    م.

  • sara :

    پلک  بستی که تماشا به تمنا برسد
    پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد
     چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
    بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد
     ترسم این نیست که او با لب خندان برود
    ترسم این است که او روز مبادا برسد
     عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
    عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌ ! 
    گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر ..
    درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد
     احسان افشاری

  • Mehraban :

    عاشقي براي ما
    هميشه
    کوچه‌هاي بسته
    گام‌هاي خسته بود
    سال‌هاي سال
    سوختيم و ساختيم
    در شب فراق يا تب وصال
    بي‌امان گداختيم

    هرچه مي‌رويم
    عشق مثل يک سراب
    از برابر نگاه ما
    ناپديد مي‌شود
    گيسوان ما
    مو به مو
    سپيد مي‌شود
    گريه مي‌کني که نيستم
    بغض مي‌کنم که نيستي
    مثل روزهاي کودکي
    که با تمامي دلم
    براي يک مداد گمشده
    يک دوچرخه
    يک عروسک شکسته
    مي گريستم
    ما هنوز کودکيم و قلب‌هاي ما
    هنوز کوچک است
    عاشقي براي ما، قصّه‌ي همان عروسک است
    کاش ما بزرگ مي‌شديم و عشق‌ها
    پا به پاي ما بزرگ مي‌‌شدند

    خسته‌ام
    از هر آنچه از قبيل عادت است
    کو کجاست
    آن چه بي‌نهايت است؟

    “شاعر: محمد رضا ترکي”

  • Mehraban :

    دیگر امروز گذشت
    هر چه بود آخر شد
    ولی از عادت این دل،
    دل تنها،
    دل مرده،
    شب شبی
    روشن و مهتاب شبی
    باز از آن کوچه گذشتم
    زیر لب می خوانم
    “بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ….
    با تو گفتم: حذر از عشق ندانم ، نتوانم … ”
    و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد.
    عاقبت هم رفتی،
    و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
    تو سفر کردی از این شهر ولی،
    ای گل خوبم، جانم …
    من هنوزم
    “حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم …. “

  • Mehraban :

    سلام کافه عزیز
    طاعات و عبادات تمام شما دوستان قبول درگاه حق :flr

    گلبهار جان درود
    طاعات و عبادات تو نازنین هم قبول :flr
    امیدوارم خوب و خوش باشی :flr
    سارا عزیز هم هر جا که هست امیدوارم در پناه خداوند سلامت و دلشاد باشد :flr

    دوست مزرعه ی سرسبزی است که با امید و عشق
    در آن بذر می افشانی و با سپاس آن را درو میکنی :flr

    موفق باشید :flr

    • sara :

      سلام مهربااان جونم ممنونم عزیزم منم آرزو سلامتی برا همه دارم :flr

    • گلبهار :

      سلام مهربون جون وهمه بچه های گل..طاعات وعباداتتون قبول…من دیگه خیلی کم اوردم اینقد سختمه هوا خیلی گرمه انگاری تو کوره ایم خدا ثواب مارو بیشتر کنه

  • milad :

    عشق گفت:من بودم که اورادرخودنگاه داشتم

    دست گفت:من بودم که دست اورالمس کردم

    دل گفت:من بودم که سالها رنج کشيدم واورادرآشيانه جادادم

    ولب گفت:اگرمن نبودم که بگويم دوستت دارم تلاش شما بي فايده بود

  • فرشته :

    گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
    هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

    روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
    گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

    بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
    دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

    خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
    خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

    سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
    دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

    ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
    عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید