چنان چوبی در آستینم کرد روزگار ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

چنان چوبی در آستینم کرد روزگار …

مترسک

چنان ﭼﻮﺑﯽ ﺩﺭ آﺳﺘﯿﻨﻢ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ

که ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﺗﻠﺦ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ …

دسته بندی : شعر و دلنوشته
بازدید : 769
برچسب ها : , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • ارام :

    چیزی نمی خواهم جز
    یک اتاق تاریک
    یک موسیقی بی کلام
    یک فنجان قهوه به تلخی زهر
    و خوابی به آرامی یک مرگ همیشگی…

  • ارام :

    این روزها تلخ می گذرد
    دستم می لرزد از توصیفش
    همین بس که
    نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی مثل خودکشی است با تیغ کند.

  • ارام :

    می خوهم نباشم
    کاش سرم را بردارم و برای یک هفته
    در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
    در تاریکی یک گنجه ی خالی
    و روی شانه هایم در جای خالی سرم چناری بکارم
    و برای یک هفته در سایه اش آرام بگیرم…

  • گلبهار :

    بگذار خوابشان خوش باشد
    رؤیاها را می گویم
    خیالم از تو راحت ست
    وقتی کسی به فکرش نمی رسد
    من با چشم های تو می بینم
    با پاهای تو راه می روم
    و با دهان تو نفس می کشم
    راستی حالا که حرف تو ست
    بگذار بگویم که دوستت دارم
    آنقدر که هیچ بارانی نمی داند
    و هیچ خیالی نمی تواند !

  • فرزان :

    هرگز با کسی به وادیِ عشق قدم نگذارید که
    قبل از شما، فرد فوق العاده ای زیر و بم آنجا را نشانش داده است..
    او شاید شانه به شانۀ شما قدم بردارد اما
    هیچ تضمینی نیست که دلش هوایی خاطرات کسی نشود که
    پیش تر از شما شانه به شانۀ او پرسه می زده است، شهر عشق را..

    خاطرات همیشه سبب مقایسه می شوند و اگر
    در این مقایسه، شما برتر نباشید، محکوم به تنهایی می شوید..

  • گلبهار :

    ببخش خودت را
    برایِ تمامِ راه های نرفته
    برایِ تمامِ بی راه های رفته
    ببخش،
    بگذار احساست
    قدری هوایی بخورد …
    گاهی بدترین اتفاق ها
    هدیه ی زمانه و روزگارند
    تنها کافیست خودمان باشیم!
    که خود را برای تمامی ِ این بی راه ِ رفتنمان ببخشیم
    و به خودمان بیاییم
    تا خدا تمامی ِ درهایی که به خیال ِ باطلمان بسته را به رویمان باز کند.
    خطاهایت را بشناس
    آنها را پذیرا باش
    و تنها بین ِ خودت و خدایت نگهشان دار
    این دنیا نامحرم بددل
    نامحرم نامروت زیاد دارد!
    تا دست خدا هست؛ تا مهربانی‌اش بی انتهاست
    تا می گویی خدایا ببخش
    به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر؟
    دیگر تو را چه نیاز به آدم‌ها؟
    تنها خودت باش و
    زیبا بمان و
    بگذار با دیدنت
    هر رهگذر ِ ناامیدی
    لبخندی بزند
    رو به آسمان
    و زیرِ لب بگوید:
    هنوز هم می شود از نو شروع کرد … !

    “عادل دانتیسم”

  • baran :

    لبخند بزن همین شکنجه میکند دله مرا
    بلندتربخند گلم ..
    غریبه هم دوست دارد صدای خنده تورا ??!


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید