چه لحظه ی دل انگیزیست
آنگاه که می بینی برای عشقت ، معشوقی…
به دنبال واژه مباش ..
کلمات فریبمان می دهند ..
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود
فاتحه ی کلمات را باید خواند…
در حضور خارها هم مي شود يک ياس بود
در هياهوي مترسک ها پر از احساس بود
دست در دست پرنده
بال در بال نسيم
ساقه هاي هرز اين بيشه ها را داس بود
کاش مي شد حرفي از “کاش مي شد” هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و ياس بود
آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد
“روفینو”
تا تو رفتی همه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت و به ناباوری و غصه من خندیدن
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که….
از دل نرود هر انکه از دیده برفت…
رفتن بهانه نمی خواهد
بهانه های ماندن
که تمام شود
کافیست ..
همین لحظه
آرامم
برای دقایقی نا معلوم!
بی فاصله
بی حرف
نت سکوت را اجرا می کنم
میدانم این تنها چیزیست که تو نیز می شنوی
گوش کن ….
“هست” را
اگر قدر نداني
مي شود
“بود”
و چه تلخ است
“هست” ي
که “بود” شود و
“دارم” ی که.. “داشتم”…
پنجره را باز کن
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر …
خوشبختانه
باران ارث پدر هیچکس نیست!
“حسین پناهی “
حالا که آمده ای
تازه میفهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزه ی دعای باران را…
آخرین دیدگاهها