آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد
“روفینو”
تا تو رفتی همه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت و به ناباوری و غصه من خندیدن
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که….
از دل نرود هر انکه از دیده برفت…
همین لحظه
آرامم
برای دقایقی نا معلوم!
بی فاصله
بی حرف
نت سکوت را اجرا می کنم
میدانم این تنها چیزیست که تو نیز می شنوی
گوش کن ….
“هست” را
اگر قدر نداني
مي شود
“بود”
و چه تلخ است
“هست” ي
که “بود” شود و
“دارم” ی که.. “داشتم”…
حالا که آمده ای
تازه میفهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزه ی دعای باران را…
کاش
کمی
دیر شدنها
هم
خسته میشدند
تا گاهی …
انقدر ، زود نرسند …
ذکر دل و جان عاشقان، مردی توست
ورد لب مردان جهان، مردی توست
تاریخ عـطـشنـاک دل شـیـعـه هـنوز
سیراب شریعه جوان مردی توست
روزگار عجیبیست
گروهی دل میکنند
گروهی دل میدهند
از او دل کند
به تو دل بست
تو دل کندی تا به او دل بدهی
دیگری دلش را برد و من همانم که نه دلی برایم ماند که بار دیگر ببندم
و نه دلی ماند که از او بکنم
وقتی قرار باشد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم
از هر چه قرار غیر تو باشد
“خواهم گذشت….!”
تو که از راه می رسی
می رود
هر چه دل که ذره ذره اندوخته ام
یک جا بر باد ..
آخرین دیدگاهها