مي روم اما بدان يک سنگ هم خواهد شکست
آنچنان که تارو پود قلب من از هم گسست
مي روم با زخم هايي مانده از يک سال سرد
آن همه برفي که آمد آشيانم را شکست
مي روم اما نگويي بي وفا بود و نماند
از هجوم سايه ها ديگر نگاهم خسته است
راستي : يادت بماند از گناه چشم تو
تاول غربت به روي باغ احساسم نشست
طرح ويران کردنم اما عجيب و ساده بود
روي جلد خاطراتم دست طوفان نقش بست
عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشه از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشدهاي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بی در و پيكر بدهيد
آتش از سينه آن سرو جوان برداريد
شعله اش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازنده او نيست، به او سر بدهيد
دفتر شعر جنون بار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانه ديگر بدهيد
محمد سلمانی
در هر باد ،
طنين صداي تو بود
بر هر خاک ،
رد پاي تو فرو رفته بود
و در هر آب ،
انعکاس سيمايت
در هر آتش ،
گرمي دستانت…
آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو مي خواستم…
گر نهادی تاج قرآنی به سر
یا نهادی سر به سجده تا سحر
دل شکست و آمدت اشک بصر
زیر لب آهسته نامم را ببر
“التماس دعا”
بانگ شيون بلنداست و گویی این همه ناله را پاسخی نیست.
زمینیان در ماتمند و آسمانیان چشم انتظار و علی چون همیشه مظلوم…
امشب عجب حالی دارد حسن، نمیداند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر مینگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته.
علی را در محراب عشق کشتند ،
فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شبهایشان را روشن کند .
علی غریب و تنها، شکوه در چاه میکرد، نخلستانهای کوفه هیچگاه نالههای شبانهاش را از یاد نخواهد برد .
دل آسمانیاش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند میزد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بستهاند
علی رهسپار است و دلها در پی او روان،
او میرود و حسرت ابدی جهان را فرا میگیرد،
چرا که علی یگانه بود …
شب ، بوی تنهایی می دهد ….
شب ، چشم های پر از خوابی را دارد که
خیره شده اند به نوشته های تلخ …
چشم هایی که دنبال جمله ای اند ،
که حرف دلشان باشد …
دنبال واژه هایی که دردشان را به اشتراک بگذارند …!
دنبال کسی که بگوید
حرفهایی که گفتنشان سخت است …
شب ، بوی تنهایی می دهد ….
بوی درد ، بوی غم ، بوی اشک های پنهانی ….
فصل خزان زده دلم
تو را می جوید
از هر باد
از هر عابر
سراغ پرستوی امیدی را میگیرد
که
با اخرین گذرت
از فصل فصل زندگیم
کوچ کرد
بازا
بخند تا زندگی جاری شود
تا شکوفه بروید
پرستو
بازگردد
بخند تا بهار شود
بهار شود
بهار شود
زيبايي ات براي خودت من كه عاشقم
به داشتن اگر نه به ديدن كه عاشقم
حالا مرا ورق بزن و فكر كن به من
ترديد و احتمال نه قطعا كه عاشقم
اي نامه اي كه پر شدي از “دوست دارمت”
پيوست مي كنم به تو ايضا كه عاشقم
اين مرد عاشق است اگر چه براي او
سخت است اعتراف به يك زن كه عاشقم
خیلی به دلم نزدیکی
پای همین پرچین انتظار
کنار چشمه ی صفا
دو قدم مانده به جاده ی نسیم
من تو را بارها
بی صدا
از ته دل خوانده ام و
تو هنوز در سفری
پس بگو کِی می آیی
دل من منتظرست
دل من منتظر صبح بهاری ست
که در آن
چلچله ها با گل ها
در گوشی سخن از یار زنند
تو بگو کی می آیی …!
به خدای لبخند ..
به خدای شادی ..
به خدای همه آنچه که از خوبی هاست ..
به خدای همه آنچه که از زیبایی هاست ..
دل من غمگین نیست ..
دل من گمشده , شاید ؛ اما ..
دل من غمگین نیست ..
و شبی از شبها ..
در میان طپش عطر و نیاز خواهش ..
با حضور و نفس عطر دل انگیز خدا ..
آن دل گمشده را خواهم یافت .. .
آخرین دیدگاهها