در امتداد قصه ام، در اضطراب یک سفر
و از غروب جمعه ای رسیده ام به این گذر
به فکر با تو بودنم به شرط جاودانگی
بگو به رسم کودکی که تا همیشه غصه پر
دوباره بی مقدمه مرا به خلسه برده ای
به صرف نور و روشنی، به لحظه های تازه تر
به استناد چشم تو غزل گل از گلش شکفت
دِرام رنگ عشق شد و آفریده شد هنر
من اعتراف می کنم به حس دلسپردگی
به اینکه با تو زندگی دمی نمی شود هدر
نشان به آن نشان که شب دلیل یک دسیسه است
قصیده نذر می دهم به یمن رستن از خطر
کسی دسیسه می کند که ردپایش آشناست
به قصد انقراض گل؛ به حکم وحشت از تبر
به فکر با تو بودنم فقط به قدرعافیت
در این شب کلیشه ای، دقیقه های دربدر
“پوریا بیگی”
دست هايم را در جيبهايم فرو ميبرم
و عکس ميگيرم
هيچکس نخواهد فهميد
از پشت عينکِ بزرگِ سياهم
با چه ترديدي
دنيايِ بزرگِ سياه مان را تماشا ميکنم
بگذار هيچکس نفهمد من چه ميکشم
بگذار هيچکس نفهمد ما چه ميکشيم
آدم ها
ظاهر آسوده را بيشتر دوست دارند
تا آسودگيِ خاطر را
دستهايت را در جيبهايت فرو کن
بگذار آدمها از باورهاي خودشان عکس بگيرند
همه چیز در آرامش است
سایه ها
سنجاقک ها
همه چیزی
آب شده در گلوی گلی که آوازم می دهد
اقیانوس آرام
زانوها را بغل گرفته و
کودک وار
در گوشه ی سنگی
خفته است
کاکائی سودا زده
در مِه
به شور ترانه ای در جانش
گوش می دهد
نسیم کوچک گم کرده راه
بر بال آشنای پرنده ای می لرزد
همه چیزی
در آرامشی ابدی
و ابر پریشان
شکل دلی گرفته
نگاه کن …
سیلاب ها
چگونه برگ های مرا می برند
تا ” کنار تو ” آرام گیرم ….
دلم تنگِ ، تنگِ روزهای بیخیالی ، تنگِ روزهای ندانستن …
تنگِ روزهای خوابهای خرگوشی ، تنگِ روزهای حفظ کردنهای اجباری …
تنگِ روزهای رفتن کنار آبی ترین آب به بهانه دلتنگی …
دلم تنگِ ثانیه ای از آن ساعتها خاموشی است همراه با عزیزترین همدردها …
دلم تنگ است …
گاهي سخت مي شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داري و نمي خواهد
دوستش داري و نمي آيد
دوستش داري و سهم تو از بودنش
فقط تصويري است رويايي در سرزمين خيالت
دوستش داري و سهم تو
از اين همه ، تنهايي است …
زمين به مرد بودنت نياز داره …
مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز …
مردونه گريه کن ، مردونه ببخش ….
مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت.
مردباش و هيچوقت نامردي نکن ،
مخصوصا براي کسي که به مردونگيت تکيه کرده و باورت کرده مرد باش…
دزدیده باشد.
برای همین،تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش دزدی ماهر است، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که چیزی را پنهان
میکند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه
برگردد، لباسش را عوض کند، و نزد قاضی برود.
اما همین که واردخانه شد،تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش
را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود،حرف میزند،و رفتار
می کند…
باران مي بارد …
چترم مي لنگد
فکر داشتنت بر روي صورتم مي ماسد
و تو فصل هاست که چترت بسته است
باران مي بارد …
زير سقف آسمان
من مي مانم و …
صداي قدم هاي تو
و روز هاي بي خاطره …!!!
نام احمد نام جمله انبیاست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
از مناره پنج نوبت پر خروش
نام احمد با علی آید به گوش
روز و شب گویم به آوای جلی
اکفیانی یا محمد یا علی
بعثت رسول عشق و مهربانی مبارک . . .
پیامبر اکرم (ص):
تقوای کامل آن است که آنچه را نمیدانی یاد بگیری و به آنچه میدانی عمل کنی
خیلی وقت است که “بی تابم”
دلم تاب میخواهد
و یک هل محکم
که دلم هـــــری بریزد پایین
هرچه در خودش تلنبار کرده!!
آخرین دیدگاهها